داستان📖 قسمت۱

داستان من

بفرمایید ادمه مطلب

توجه:

این داستان در باره ی مریسا دختر السا و جکه غمگینه و گاهی باید یه دستمال کنارتون باشه


مقدمه:

این داستان از زبان مریسا دختر ۱۷ ساله ی جک و السا است

.................................................................................

سلام من مریسا هستم

میخوام براتون داستان زندگیمو بگم از اول میشروعم

پدرم جکسون اورلند فراست و مادم ملکه ی سرزمینمون الساست

قدیما باخاله انا و کیریستف زندگی میکردیم ولی وقتی خاله انام بختطر مریضی عمرش رو داد به شماو عمو کریستف هم پشت سرش دق کرد حال هوای اینجا سیاهه.مامانم اعلام کرد شادی پایکوبی ممنوع مهمون تازه قدقن تابستونم ازبین برد و در های قصر رو بست.پدرم هم رفت و سالهاست نندیدمش حالا من و الیشیا دختر خاله انا ی مرحوم باهم زندگی میکنیم.مامانم هم که خودشو تو اتاق زندانی کرده و فقط هفته ای دوبار میاد تو اتاق خاله انا و گریه میکنه. چند روز دیگه تولدمه ولی هیچ کس اینجا نیست و اینجا مثل غبرستونه .راستی مامانو بابای من هردو یه نیرویه ماورا طبیعی دارن که میتونن سرما رو کنترل کنن از نوزادی هم موهای هردوسفیده.خب منم همینطورم . خب دیدید روزگارمو خدایا کی من ازاد میشم...

امروز روز تولدمه. دختر عموی مامانمملکه راپنزل و همسرشون شاه اون سرزمین اومدن .اونا تو راه هستن دارن میان تو سالن

من:راپی ی ی ی

پریدم بغلش اونم منو بغل کرد

راپنزل:چطوری فلفل نمکی

من:اه ه ه ه ه خودت میدونی

راپنزل:اگه میخوای ازاد شی باید یه چیزی رو فدا کنی.دلتو به دریا بزنی.فقط خودت میتونونی خودتو از این ظلمت رهایی بدی

من:😔نمیدونم اخه...

مامان:دخترم خانومو ازیت نکن

الیشیا:بیا ما بریم

من:اوهوم

...................

امید وارم خوشتون اومده باشه تا قسمت بعد ۳ نظر بدید تا بقیشو بزارم

[ امتیاز :

] [ نتیجه : 2 ]

[ جمعه 9 مهر 1395 ] [ 15:47 ] [ بارا ] [ بازدید : 397 ] [ ]
آخرین مطالب